مرا سوداي تو جان مي بسوزد

شاعر : عطار

چو شمعي زار و گريان مي‌بسوزدمرا سوداي تو جان مي بسوزد
به يک ساعت دو چندان مي‌بسوزدغمت چندان که دوزخ سوخت عمري
دلم زين درد بر جان مي‌بسوزدفکندي آتشم در جان و رفتي
چو عودم بر سر آن مي‌بسوزدرخ تو آتشي دارد که هر دم
که از سر تا به پايان مي‌بسوزدچو شمعم سر از آن آتش گرفته است
ز بيدادي هجران مي‌بسوزدمکن، داديم ده کين نيم جانم
که از گرميش پيکان مي‌بسوزدبترس از تير آه آتشينم
گرم گردون حيران مي بسوزدمن حيران ز عشقت برنگردم
به دم گردون گردان مي‌بسوزددم گردون خورد آن کس که هرشب
قلم بشکست و ديوان مي‌بسوزدچو در کار تو عاجز گشت عطار